برگرفته از یه وبلاگ جالب
اولین کار داوطلبانه تو این مملکت
تو این مملکت، کار داوطلبانه یا همون فی سبیل الله خودمون، خیلی مورد توجه هست و خیلی از کسانیکه میخوان آدم استخدام کنن روی این مطلب که طرف کار داوطلبانه کرده باشه حساسیت دارن و یه جورایی روی شخصیت طرف قضاوت میکنن با این کار داوطلبانه! چون فرهنگ این کار تو فرهنگ مملکت ما نیست زیاد وارد بحث درست بودن یا غلط بودنش نمیشم. از همون ماههای اول که اومدم اینجا تو فکرش بودم و چند جا درخواست اینترنتی دادم و یه جا هم حضوری رفتم. اون بار که حضوری رفتم چون کمی سوتی دادم به خودم گفتم تا وقتی از این مملکت خوشت نیامده لطفا دیگه حضوری در این مورد با کسی صحبت نکن! قضیه این بود که رفتم پیش یه کانادایی چشم بادامی که برعکس بقیه چشم بادامی های این مملکت انگلیسی اش خیلی خوب بود! رزومه دادم و تقاضای کار داوطلبانه کردم. طرف هم یه نگاه به رزومه کرد و گفت انگلیس بودی؟ گفتم بله! فرمود که اقامت انگلیس را هم داری؟ منم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم که اگه داشتم که عمرا نمی اومدم مملکتون! یارو یکه خورد و با تعجب گفت اینقدر بهت بد میگذره اینجا!! فکر کنم قیافه ام هم تابلو نشان میده که بهم خوش نمیگذره اینجا و نیازی به تائید گفتاری نبود! منم که از سوتی داده شده هول کرده بودم گفتم که نه! منظور اینه که چون چند سالی انگلیس بودم و بهش عادت کرده بودم و اینجا تازه وارد هستم و هنوز عادت نکردم، کمی سخت میگذره!! ولی سوتی بنده همان و صدا نکردن بنده برای کار مفتی همان!
هفته پیش فرصتی پیش اومد که تو یه کار داوطلبانه یه روزه شرکت کنم. منم زودی اعلام آمادگی کردم که برای برپایی یه جشنی که معلوم نبود اصالتا مال کدام کشور و فرهنگ بود توی یه پارک بزرگ بغل دریاچه، کمک کنم. کمک از نوع حمالی برای برگزاری لوازم و مقدمات جشن بود. روز تعطیل کله سحر راه افتادم که به موقع برسم به محل مذکور. از همه زودتر رسیدم و مجبور شدم یه مدتی خمیازه کشان منتظر بمونم که دست اندرکاران جشن تشریف بیارن. از همان اولش یه نموره احساس کردم که این مملکت هم از مدیریت خبری نیست! طرف مربوطه که مال مرکز مولتی کالچر ما بود اومد و خودم را بهش معرفی کردم و پرسیدم که باید چی کار کنیم امروز؟ فرمودن که خودشون هم هنوز نمیدونن و باید برن از مسئول بالاترشون که یه خانم کانادایی سن و سال دار بود، بپرسن! ظاهرا خانم کانادایی روحش هم از امکان حضور گروه ما خبر نداشت و اولش تعجب کرد و بعد با اکراه پذیرفت که ما هم باشیم و کمک کنیم! حالا خودش یه لشکر از این چشم بادامی ها را آورده بود که کمک کنن. سرپرست گروه ما که یه پسر جینگول کانادایی و خیلی لطیف بود، چند دفعه با لطافت با این خانم کانادایی صحبت کرد و ایشون هم گفت که برین اون وسط بغل کامیون لوازم وایسین تا اگه کار بود صداتون کنن!! یعنی فقط یاد کارگرهای شریف تو مملکت خودمون افتادم که میرفتن تو میدانهای اصلی منتظر میموندن یا یکی کارگر بخواد و بیاد ببرتشون! نشان به اون نشان که تا ظهر فقط چند تا تیکه چوب جابجا کردم و بقیه اش مثل علافها وایستاده بودم که ببینم کی کار میخواد!! کارد میزدی خونم در نمیامد! از هیچی به اندازه بی برنامگی و مدیریت مزخرف بدم نمیاد و جلوی چشمم داشتم همینو میدیدم. به دو تا ایرانی که اونجا بودن گفتم که ما رو بگو که فکر میکردیم فقط مملکت خودمون آخر مدیریت جهان هست، نگو این کانادایی ها هم دست کمی از ما ندارن. قرار بود که هر کسی که میخواد تا ساعت 3 بمونه بهش ناهار هم بدن. سر ظهر شد و رفتیم سراغ نهار که کاشف بعمل اومد که خانم کانادایی چون از وجود ما مطلع نبوده هیچ غذایی هم به ما نمیده و تنها لطفی که میکنه اینه که به ما اجازه میده از سبزیجاتشون بخوریم!! تو این مملکت سبزیجات (هویج، کلم بروکلی، کرفس، گوجه فرنگی،..) به همراه غذا زیاد خورده میشه که با دل و روده بنده سازگاری نداره! حالا اکیپ این خانم کانادایی که متشکل از 20-30 تا چشم بادامی بود از اول صبح تو کار تدارک ناهار بودن و خودشون هم سر ظهر نشستن و ناهار تهیه شده را خوردن!!! یعنی تو کف کار داوطلبانه اینا مونده بودم که یعنی چی؟؟؟
بعد از ناهار نخورده رفتیم تو پارک بچرخیم که یه کانادایی خل و چل ازمون کمک خواست که در تهیه برپایی منظومه شمسی روی زمین بوسیله تعداد زیادی الوار و پارچه کمکش کنیم!! یه ساعتی بهش کمک کردم و هر چی به نقشه هاش نگاه کردم نفهمیدم که میخواد چی کار کنه و اصلا که چی؟!! وقتی ازش پرسیدم که این جشن چی هست و مال کدام کشور یا فرهنگی هست کمی فکر کرد و گفت که نمیدونه و اصلا هم مهم نیست چون این فقط دلیلی هست که مردم تو این پارک جمع بشن و شادی کنن و به موسیقی گوش کنن و برقصن و خلاصه خوشحال باشن.
با اینکه تقریبا هیچ کار خاصی نکرده بودم ولی وقتی اومدم خانه عین جنازه بعد از خوردن ناهار عصرگاهی افتادم تو رختخواب و تقریبا تا صبح همش خوابیدم!! فهمیدم که علافی بیشتر از کار کردن آدم را خسته میکنه!لعنت به جدو آباد کسانیکه بدون برنامه و هماهنگی یه مشت آدم را میبرن یه جایی و میگن بچرخین تا یکی برای کار کردن ازتون کمک بخواد! این هم از اولین تجربه کار داوطلبانه تو این مملکت!
پی نوشت: ایشون دکترا از انگلیس دارن و در حال حاضر ونکوور ساکن هستن
اولین کار داوطلبانه تو این مملکت
تو این مملکت، کار داوطلبانه یا همون فی سبیل الله خودمون، خیلی مورد توجه هست و خیلی از کسانیکه میخوان آدم استخدام کنن روی این مطلب که طرف کار داوطلبانه کرده باشه حساسیت دارن و یه جورایی روی شخصیت طرف قضاوت میکنن با این کار داوطلبانه! چون فرهنگ این کار تو فرهنگ مملکت ما نیست زیاد وارد بحث درست بودن یا غلط بودنش نمیشم. از همون ماههای اول که اومدم اینجا تو فکرش بودم و چند جا درخواست اینترنتی دادم و یه جا هم حضوری رفتم. اون بار که حضوری رفتم چون کمی سوتی دادم به خودم گفتم تا وقتی از این مملکت خوشت نیامده لطفا دیگه حضوری در این مورد با کسی صحبت نکن! قضیه این بود که رفتم پیش یه کانادایی چشم بادامی که برعکس بقیه چشم بادامی های این مملکت انگلیسی اش خیلی خوب بود! رزومه دادم و تقاضای کار داوطلبانه کردم. طرف هم یه نگاه به رزومه کرد و گفت انگلیس بودی؟ گفتم بله! فرمود که اقامت انگلیس را هم داری؟ منم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و گفتم که اگه داشتم که عمرا نمی اومدم مملکتون! یارو یکه خورد و با تعجب گفت اینقدر بهت بد میگذره اینجا!! فکر کنم قیافه ام هم تابلو نشان میده که بهم خوش نمیگذره اینجا و نیازی به تائید گفتاری نبود! منم که از سوتی داده شده هول کرده بودم گفتم که نه! منظور اینه که چون چند سالی انگلیس بودم و بهش عادت کرده بودم و اینجا تازه وارد هستم و هنوز عادت نکردم، کمی سخت میگذره!! ولی سوتی بنده همان و صدا نکردن بنده برای کار مفتی همان!
هفته پیش فرصتی پیش اومد که تو یه کار داوطلبانه یه روزه شرکت کنم. منم زودی اعلام آمادگی کردم که برای برپایی یه جشنی که معلوم نبود اصالتا مال کدام کشور و فرهنگ بود توی یه پارک بزرگ بغل دریاچه، کمک کنم. کمک از نوع حمالی برای برگزاری لوازم و مقدمات جشن بود. روز تعطیل کله سحر راه افتادم که به موقع برسم به محل مذکور. از همه زودتر رسیدم و مجبور شدم یه مدتی خمیازه کشان منتظر بمونم که دست اندرکاران جشن تشریف بیارن. از همان اولش یه نموره احساس کردم که این مملکت هم از مدیریت خبری نیست! طرف مربوطه که مال مرکز مولتی کالچر ما بود اومد و خودم را بهش معرفی کردم و پرسیدم که باید چی کار کنیم امروز؟ فرمودن که خودشون هم هنوز نمیدونن و باید برن از مسئول بالاترشون که یه خانم کانادایی سن و سال دار بود، بپرسن! ظاهرا خانم کانادایی روحش هم از امکان حضور گروه ما خبر نداشت و اولش تعجب کرد و بعد با اکراه پذیرفت که ما هم باشیم و کمک کنیم! حالا خودش یه لشکر از این چشم بادامی ها را آورده بود که کمک کنن. سرپرست گروه ما که یه پسر جینگول کانادایی و خیلی لطیف بود، چند دفعه با لطافت با این خانم کانادایی صحبت کرد و ایشون هم گفت که برین اون وسط بغل کامیون لوازم وایسین تا اگه کار بود صداتون کنن!! یعنی فقط یاد کارگرهای شریف تو مملکت خودمون افتادم که میرفتن تو میدانهای اصلی منتظر میموندن یا یکی کارگر بخواد و بیاد ببرتشون! نشان به اون نشان که تا ظهر فقط چند تا تیکه چوب جابجا کردم و بقیه اش مثل علافها وایستاده بودم که ببینم کی کار میخواد!! کارد میزدی خونم در نمیامد! از هیچی به اندازه بی برنامگی و مدیریت مزخرف بدم نمیاد و جلوی چشمم داشتم همینو میدیدم. به دو تا ایرانی که اونجا بودن گفتم که ما رو بگو که فکر میکردیم فقط مملکت خودمون آخر مدیریت جهان هست، نگو این کانادایی ها هم دست کمی از ما ندارن. قرار بود که هر کسی که میخواد تا ساعت 3 بمونه بهش ناهار هم بدن. سر ظهر شد و رفتیم سراغ نهار که کاشف بعمل اومد که خانم کانادایی چون از وجود ما مطلع نبوده هیچ غذایی هم به ما نمیده و تنها لطفی که میکنه اینه که به ما اجازه میده از سبزیجاتشون بخوریم!! تو این مملکت سبزیجات (هویج، کلم بروکلی، کرفس، گوجه فرنگی،..) به همراه غذا زیاد خورده میشه که با دل و روده بنده سازگاری نداره! حالا اکیپ این خانم کانادایی که متشکل از 20-30 تا چشم بادامی بود از اول صبح تو کار تدارک ناهار بودن و خودشون هم سر ظهر نشستن و ناهار تهیه شده را خوردن!!! یعنی تو کف کار داوطلبانه اینا مونده بودم که یعنی چی؟؟؟
بعد از ناهار نخورده رفتیم تو پارک بچرخیم که یه کانادایی خل و چل ازمون کمک خواست که در تهیه برپایی منظومه شمسی روی زمین بوسیله تعداد زیادی الوار و پارچه کمکش کنیم!! یه ساعتی بهش کمک کردم و هر چی به نقشه هاش نگاه کردم نفهمیدم که میخواد چی کار کنه و اصلا که چی؟!! وقتی ازش پرسیدم که این جشن چی هست و مال کدام کشور یا فرهنگی هست کمی فکر کرد و گفت که نمیدونه و اصلا هم مهم نیست چون این فقط دلیلی هست که مردم تو این پارک جمع بشن و شادی کنن و به موسیقی گوش کنن و برقصن و خلاصه خوشحال باشن.
با اینکه تقریبا هیچ کار خاصی نکرده بودم ولی وقتی اومدم خانه عین جنازه بعد از خوردن ناهار عصرگاهی افتادم تو رختخواب و تقریبا تا صبح همش خوابیدم!! فهمیدم که علافی بیشتر از کار کردن آدم را خسته میکنه!لعنت به جدو آباد کسانیکه بدون برنامه و هماهنگی یه مشت آدم را میبرن یه جایی و میگن بچرخین تا یکی برای کار کردن ازتون کمک بخواد! این هم از اولین تجربه کار داوطلبانه تو این مملکت!
پی نوشت: ایشون دکترا از انگلیس دارن و در حال حاضر ونکوور ساکن هستن